چند وقت پیش سر ظهر داشتم برمی گشتم خونه که صدای گریه ی بچه ای توجهم را جلب کرد، ایستادم عقب را نگاه کردم یه پسربچه ی سه ساله از پله ی سوپری اون طرف کوچه تازه اومده بود پایین و با گریه و التماس می گفت: نرو، منم می خوام بیام
و کمی جلوتر داخل کوچه یه پسر بچه ی 5 ساله که توی چهره اش هم معصومیت بود هم بدجنسی با یه تمر و دو تا کرانچی تو دستش با بدجنسی نگاهش می کرد و تازه بیشتر می دوید!
رو به بچه ی بزرگتر کردم و گفتم: خوب صبر کن برسه، کوچولوئه، گناه داره
در حالی که لجش گرفته بود نگاهم کرد و انگار چون آدم بزرگ بودم روش نشد یا ترسید به دویدن ادامه بده، ایستادم تا بچه کوچیکه رسید، هنوز نرسیده دوباره با گریه گفت: نرو، منم می خوام بیام... انگار می دونست دوستش بدجنس تر از این حرف هاست که صبر کنه با هم برند
دلداریش دادم: صبر می کنه، گریه نکن که در کمال ناباوری دیدم پسر بزرگتر دوباره شروع کرد به دویدن! دوباره بهش گفتم: صبر کن با هم برید، ندو، این کوچیکه نمی تونه بهت برسه
بعد هم باهاشون همقدم شدم تا دوباره دوستش را قال نذاره، میونه ی راه من باید می پیچیدم توی یه کوچه ی دیگه، ولی ایستادم سر کوچه که بچه ها برسند به مقصد و دوباره پسربزرگه بدجنسی نکنه! اونم هی یه کم می رفت یه کم برمی گشت عقب را نگاه می کرد که اگر دیگه دست من بهشون نمی رسه دوستش را قال بزاره!
انگار همه ی این دویدن ها و قال گذاشتن ها برای تنها خوری بود! آخه پسره چند قدم می دوید دستش می رفت سمت کرانچی ها می خواست درش را باز کنه که من نگهش می داشتم دوستش می رسید، پشیمون می شد، دوباره چند قدم می دوید و ادامه ی ماجرا تکرار می شد.
بهر حال نمی دونم علت واقعاً چی بود ولی بعضی ها از بچگی بدجنس و سنگ دل اند با این که چهره های معصوم و موجهی دارند؛ نمی دونم چرا همه ی عمرم دورو برم پر بود از این آدم ها به خصوص تصویر این آدم ها توی بچگیم خیلی ملموس بود ...
بارالها ما را از شر دشمنی های پنهان و آشکار اطرافیان حفظ بفرما... الهی آمین
[ پنج شنبه 92/4/6 ] [ 3:50 عصر ] [ ساجده ]